درباره رمان :
یلدا دختریه که دچار کابوسهای پی در پی میشه که زندگیش رو از حالت روتین خارج میکنه. اتفاقات و حوادثی که براش پیش میاد یلدا رو وارد جریاناتی می کنه که میفهمه کابوسهاش خیلی هم به زندگی واقعیش بی ربط نیست.
مقدمه :
از خود فرار کرده و به ناکجا اباد ذهنم پناه برده ام؛ چه خوش خیال، فکر می کردم درامانم!
باز از خواب می پرم، خانه خالیست، سفری نیست! کابوس دیده ام!
چشمانم را می بندم و در باز کردنش به ممنوعه ها می اندیشم...
می دانی؟! تنهایی است و این بی تو بودن، عاقبت، مرا دیوانه می کند!
باز کسی در پی ام می دود...
چهره اش آشناست، می شناسمش...
خدایا، پناه می برم به تو!
مگر نه آنکه او را کشته ام؟
صدایی مبهم و دردناک، در گوشم میپیچد.
کابوس است، کابوس است، کابوس...
دستی مرا به سوی خود می خواند!
میان سایه روشن های ذهنم، خاطره ای دور، فریاد می کشد:« تو کیستی؟»